loading...
KHODA
alireza aghili بازدید : 117 سه شنبه 22 مهر 1393 نظرات (0)

سلام یه مدت خیلی دلم گرفته دلم بدجور داغونه بارونیه یعنی میدونم خدا میبینه اشک ادمارو.خودش داره حساب لحظه هارو ولی کم اوردم خدا کنه زود محرم بیاد...خیلی واسم دعا کنید...یا علی 

alireza aghili بازدید : 133 یکشنبه 13 اسفند 1391 نظرات (0)

 

 

 

 

زمانه ی عجیبی است!

برخی مردمان امام گذشته راعاشقند، نه امام حاضر را!

میدانی چرا؟!

امام ِگذشته را هرگونه بخواهند تفسیرمی کنند،

اما امام ِحاضر را باید فرمان ببرند.

وکوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند ...

alireza aghili بازدید : 107 چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

دلم عجیب گرفته…

دل‌گیرم از آدمک‌هایی

که تنها سایه‌ای هستند

از تمام آنی که می‌نمایند

دل‌گیرم از نقاب‌هایی که بر چهره می‌کشند

دل‌گیر از صورتک‌ها…

 

من نمی‌فهمم…

به خدا که من نمی‌فهمم…

نمی‌دانم چرا آدم‌ها تنها برایِ یک تجربه،

یک تصور، یک خیال،

یک عطش برای سر دادنِ ترانه‌ی تشنگی،

وخیالِ خامِ آنچه هیچ‌گاه نیستند،

زندگی آدم دیگری را به بازی می‌گیرند؟!

به خدا من نمی‌فهمم…

نمی‌فهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک

این‌چنین تصوارت آهنین و قلب‌های سخت و ذهن‌های جامدی شکل گرفت…

این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل،

این همه صورتک…

و این همه من، تنها، خسته، رویارو…

 

آی آدم‌ها! آدم‌ها، آدم‌ها، آدمک‌ها…

آی آدم‌هایی که بی‌چراغ دوست می‌دارید

آدم‌هایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه

بی‌نیاز از چهارپایه و نردبان

سر خم می‌کنید و

آرامشِ آن‌سویِ دیوار را می‌ستانید :

به خدا

آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است،

وسیله‌ی برای ابراز و ارضای عقده‌ها و آرزوهایِ تو نیست!

تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید

در این عصرِ صورتک‌های دروغین

دنیا بیش از همیشه به سادگیِ ساده‌ها محتاج است

تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید

بگذارید سادگیِ دوست‌داشتن‌های بی دلیل

افسانه‌ای در قصه‌های کودکی‌مان نباشد

بگذارید که سال‌ها بعد

سادگانِ دل‌داده

پاکیِ دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل

و عشق‌های جاودانه را

تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند!

 

به خدا، دوست داشتن یک وظیفه نیست

دوست داشتن یک اجبار نیست

چیزی نیست که همه حتماً باید روزی به آن برسند

دوست داشتن یک موهبت است

دوست داشتن یک عطیه‌ی الهی‌ست

دوست داشتن یک لیاقت است

دوست داشتن چیزی نیست که هر کسی را بدان راه باشد.

 

بشمار تعداد مجنون ها را، بشمار تعداد لیلی‌ها

بشمار آن‌ها که سارا ماندند، آنان که لیلا شدند

به خدا که انگشت شمارند آن‌هایی که دوست داشتن دانستند و عاشق ماندند.

 

بشمار لولیدن‌ها در هم، بشمار صدای فنر تخت‌ها را

بشمار سر دادنِ ترانه‌ی تشنگی و عطشِ نوشیدن را

بشمار دل‌های در خاک غلتیده، اشک‌های بر گونه لغزیده

بشمار مجنونِ در راه مانده، سارای در چاه درافتاده، لیلای از چشم افتاده…

به خدا که بسیارند مدعیانِ بی‌خبر و هوس‌های زود گذر.

 

دوست‌داشتن یا عشق…

دوست‌داشتن فراتر از عشق است

دوست داشتن گرم کردن و عشق سوزاندن است

دوست داشتن آرامشِ ساحل و عشق تلاطمِ دریاست

اما،

برای آنکه تارش از عشق باشد و پودش از دوست‌داشتن

دوست دارد عشق را

و عاشقانه دوست می‌دارد.

 

دوست داشتن، شب‌بیداریِ تب دارِ یک مادر،

عشق، نوشیدنِ شیره‌ی جانِ مادر است

 من  هنوز، اینجا برای تو

از پشت این دیوار سخن می‌گویم

از پشتِ دیوارِ خودخواهی و جهل

از این ورِ پرچینِ کوتاهِ دلم

از سرزمینِ دوست داشتن‌های بی دلیل

و از قلب همان علی

که هنوز چشم‌هایش خیس می‌شود

در سوگِ زخم روییده بر آرنجِ یک کودک، بر بالِ کبوتر

پسری که هنوز یادش هست

شوقِ آن دو چشمِ خیس که با آن می‌نگریست

دخترک مهدکودک را

پسری، که رازِ بی چتر در باران راه رفتن می‌داند

و بویِ نیلوفر را از هفت فرسخی، در دلِ مرداب باز می‌شناسد

من هنوز از پشت دیوار آدمک‌ها سخن می‌گویم

از سایه روشن خاطراتِ شیرینِ کودکی‌هایمان

 

باور کنید که عشق حماقت است!

عشق، حماقتیست از سرِ اختیار

عشق، آسودگی و لذت از سرِ سرخوشی نیست

عشق لذتِ رسیدن و دست توی دست نیست

عشق حرارتِ هم‌آغوشی و لب روی لب نیست

عشق لذت از فدا شدنِ کسی برای وجودت نیست

عشق نجوای عاشقانه‌ی: «عزیزم! تو یک فرشته‌ای» نیست!

عاشق که باشی، ساکتی

نمی‌دانی عاشقی یا آدمی

عشق به جای تو سخن می‌گوید

عاشقِ ساکتِ مظلوم…

 

عشق لذتی‌ست که از درد کشیدن می‌بری!

می‌بینی؟ هیچ انسانی در جستجویِ درد نیست

آخر، هر انسانی که عاشق نیست!

عشق حماقتی‌ست که به جان خریده‌ای

و تو حماقت می‌کنی و درد می‌کشی

حماقتی از سر دانایی

حماقتی خود خواسته

حماقتی ماوراءِ درکِ آدمک‌ها

تو، دانسته عاشق می‌شوی

می‌زند و می‌بخشی، پس می‌زند و پیش می‌کشی، ویران می‌کند و می‌سازی

آزار می‌دهد و دوست می‌داری باز

 

تو که خط به خط نامه‌هایت را

به شعر‌های سهراب گره می‌زدی!

سهراب می‌گفت:
«عشق صدای فاصله‌هاست…»

و تو از فاصله‌ها می‌نالی…!

تو از عشق، هیچ نمی‌دانی.

 

عشق لذتِ رسیدن نیست

عشق گذر سال‌هاست

به انتظارِ لحظه‌ای دیدن

عاشق ساده دل‌خوش می‌شود

به نامه‌ای

به صدایی

به خاطره‌ای شاید…

 

دوست داشتنِ آدمی از جنسِ خاک،

پله‌ایست کشیده از زمین روبه آسمان

تنها آنگاه خدای نادیدنی را خدای‌وار دوست خواهی داشت،

که آدمی دیدنی را دوست توانی داشت.

 

تو که از عشق و دوست داشتنِ آدمی بیزاری،

تو که از دردِ عشق و جدایی نمی‌دانی،

و فقط از سختی و رنج و درد می‌نالی،

چگونه بهشت و خدایت را در سجاده‌ات جستجو می‌کنی!؟

خدا چوب دستیِ دستانِ ضعیف تو نیست!

که کوچکیِ وجودت را پشت بزرگیِ خدا قایم می‌کنی

که برایِ لحظه‌های ناتوانی‌ و حقارتی که دچاری

خدایی مثلِ خودت آنچنان احمق برای خود ساخته‌ای.

 

آی آدمکِ کوکی

تو که با درد بیگانه‌ای

دخترکِ خوشبختِ بی‌درد!

عشق یعنی درد!

تو که طاقتِ دوست داشتن در تو نیست

در حریمِ عشق، حرفی از نقاب‌ نیست

در این قصه، مجالی برای ایفایِ نقشِ تو نیست

در خشت خشت بهشت، جایی برای احمق‌ها نیست.

 

خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته!

تو می‌دانی

چقدر سخت است ساده بودن

و ساده ماندن

در دنیای آدمک‌ها، نقش‌ها، نقاب‌ها، ادعاها

و چه جرم بزرگیست سادگی‌!

که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد می‌آید…

تو را قسم به اشک‌های لرزانِ آن دلِ ساده

که ساده شکست

تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشم‌های منتظر به راه

تو را قسم به سادگیِ آن اسمِ سه حرفی

تو را به عشق، به اشک، تو را به خدا قسم

هوایِ سادگانِ عاشق‌ات را داشته باش…

alireza aghili بازدید : 516 چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش… اصلا انشا ننوشتیم.
اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که می‌رفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمره‌ی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه می‌شد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همه‌ی نمره‌هامون بیست شد، معدل‌مون اما نه. انشا کم آوردیم آقا. شدیم شاگرد سومِ کلاس. اون دوتای دیگه، انشاشون بهتر از ما بود. خب، وقتی میگیم انشامون خوب نیست، باید باور کنید.

گفتیم که، ما بلد نیستیم پاییز رو توصیف کنیم. وقتی درختِ تنها رو تصور می‌کنیم که لخت و عور، چقدر دلش از جداییِ برگ‌هاش گرفته، دلمون خیلی می‌سوزه. برگ‌ها رو درک نمی‌کنیم آقا، نمی‌دونیم چطور خوبی‌های درخت رو فراموش کردن. حتما اونا هم کلی دلیل دارن. تازه اونا که فقط برگ هستن، آدم‌ها هم کلی دلیل میارن. ما خنده مون می‌گیره آقا، فقط می‌خندیم. نمی‌زاریم دیگه گریه‌مون بندازن.

اجازه خدا؟ ما فکر می‌کنیم حرف زدن بلد نباشیم.مامان مون راست می‌گفت، ما هیچ‌وقت بازیگرِ خوبی نشدیم. آخه محمود دوستمون آقا، بهمون میگه تو بلد نیستی چه جوری مخِ یکی رو بزنی. میگه بلد نیستی جوری حرف بزنی که طرف خوشش بیاد. میگه قلبت رو که نمی‌بینن، خوب حرف بزنی، ازشون تعریف کنی، خر میشن. ما به حرف‌هاش اعتقاد نداریم آقا و اگه از حرفامون واسش تعریف کنیم، بهمون میگه پسر تو چقدر ساده‌ای! بگی نگی، می‌فهمیم که داره مسخره مون می‌کنه.
من فکر می‌کردم خوبه که آدم ساده باشه. اما بقیه که اینجوری فکر نمی‌کنن. من فکر می‌کنم جایِ خوبی و بدی با هم عوض شده باشه. آدم هر چی بیشتر زیر آبی بره، و حرف‌ها و کارهاش همه از روی سیاست باشه، میشه آدم زرنگه. و اگه کسی حرفش و قلبش یکی باشه، میشه اونی که کلاه سرش رفته. آدما بهش میگن ساده. منظورشون از ساده، که ساده نیست.

هر چند که ما آخرش هم بازیگرِ خوبی نشدیم، از اولش هم این رو نمی‌خواستیم. عوضش از اولش نقشِ خودمون رو بازی می‌کردیم، دیالوگ‌هاش واسه خودمون بود، نقش‌مون نقشِ خودمون بود. نقشِ اولِ سناریویِ خودمون بودیم. جراتش رو داشتیم خودمون باشیم، چه وقتی شخصیت خوبه‌ی قصه بودیم، چه وقتی آدم بَده. ما همیشه خودمون بودیم آقا، ما علی موندیم.

آقا اجازه؟ ما نمی‌تونیم فصل‌ها رو خوب توصیف کنیم. تنها چیزی که از فصل‌ها می‌دونیم، اینه که تنها بودیم که بهار اومد. هوا که خوب بود، ما دوستش داشتیم. تابستون بود، هوا خیلی گرم شد، ما بازم دوستش داشتیم. پاییز که شد، تنها شدیم آقا، بازم دوستش داشتیم. زمستون که اومد، تنها موندیم. بهار نیومد آقا، زمستون موند.

ما چیکار کنیم که فصل‌هامون بهم ریخته. تابستون که میاد، دل مون هنوز زمستونیه. چند روز پیش بود که وسط چله‌ی تابستون، به مامان‌مون هم گفتیم، دلمون یه برفِ دُرُست درمون می‌خواست. وقتی توی گُر گرفتن‌های تابستون، که هیچکی زمستونِ رفته رو یادش نیست، وقتی برف رفته و هنوز دل‌مون هوایِ برف رو می‌کنه، بگی نگی حالی‌مون میشه که دل داریم. که عجب دلی داریم. که تویِ سرمایِ خاطراتش، مهربونی‌های برف رو هم یادش نمیره آقا.

هوا که سرد میشه، تازه دلِ ما گرم میشه. یه ژاکت کامواییِ نخ نمایِ مامان‌دوز تن‌مون می‌کنیم و می‌چسبیم قدِ بخاری. زمین یخ، آسمون یخ، یه عالمه ادم برفی   که وول می‌خورن بین یخ و یخ. آدمای برفی‌ هم یخ. فستیوالِ یخ که میشه، تازه دلِ ما گرم میشه، دل‌گرم میشیم آقا. به دلی که هنوز گرمه، به قلبی که مهربونه، خوبه. تازه دو ریالی مون می‌افته، که تویِ سینه‌مون چه آتیشی برپاست. که وسطِ چار چارِ زمستونم گرم‌مون می‌کنه آقا.

خدا اجازه؟ ما یادمون نیست تابستونِ خودمون رو چه جوری گذروندیم. زندگی‌مون ولی سخت میگذره. ناشکری نمی‌کنیم آقا. خیلی هم دستِ شما درد نکنه، ما که حواس‌مون هست که هوامون رو دارید. گفتیم سخت میگذره، میگذره ولی. همینش خوبه. اینکه اینجا جایِ ما نیست، دُرُست. اینکه فرق داریم با بقیه، دُرُست. نه که بد باشه ها، نه آقا، ما اصلا نمی‌خوایم اینجا جامون باشه. نه اینکه اینجا خیلی جایِ قشنگی باشه که دلمون بخواد بهش بخوریم. فقط حیرونیم که اگه الآن جایی هستیم که نباید باشیم، پس اون جایی که باید باشیم، کجاست؟ اونی که باید پیشش باشیم، الآن پیشِ کیه؟

اجازه خدا؟ ما می‌دونیم، شاگرد خوبی نیستیم. ولی، آدم خوبی هم نیستیم؟ می‌دونیم تکلیف‌هامون رو انجام نمی‌دیم، می‌دونیم تنبلیم، اما درس‌مون رو بلدیم آقا.
بچه که بودیم، سوارِ تاب که می‌شدیم، می‌خوندیم : “تاب تاب عباسی،خدا  منو نندازی.” الآن هم، خدایا ما رو نندازی یه وقت. ما امتحان میدیم، شما نمره میدی آقا. نمره گرفتنِ ما اندازه‌ی کوچیکی‌مونه، نمره دادنِ شما اندازه بزرگی‌تون.

درسته که انشا نوشتن نمی‌دونیم، ولی تقلب هم نکردیم. هیچکی هم برامون ننوشت. محمود، دوستمون رو میگیم آقا، همیشه انشا هاش رو خواهر بزرگش براش می‌نوشت. کلاس سوم بودیم، خوب یادمونه، یه بار انشا ننوشته بودیم، راستش رو گفتیم. معلم‌مون همچین کشیده‌ی محکمی خوابوند بیخِ گوش‌مون که دنیا دورِ سرمون چرخ خورد. جوری صدایِ زنگ توی گوش‌مون پیچید، که ما فکر کردیم زنگِ تفریح خورده. ما اون روز نفهمیدیم چرا کشیده خورد بیخِ گوش‌مون. اما یک روز فهمیدیم، که به گوشی که به دروغ شنیدن عادت کرده، نباید راستش رو گفت. بهش بر می‌خوره آقا. می‌خوابونن بیخِ گوش‌ات.

خب ما نمی‌دونیم در آینده می‌خواهیم چه کاره شویم. خواستیم بگیم خلبان. هر چی نبود، آسمون داشت توش، بالا بود. هر چی که بود، توی آسمون دیگه آدم نبود. هر چی نداشت، ستاره داشت، خورشید داشت، ابر داشت، بارون داشت، برف داشت. آدم نداشت. همین خوب بود. اجازه آقا؟ ما نمی‌دونیم می‌خوایم در آینده چه کاره بشیم. نمی‌خوایم دزد هم باشیم. نمی‌خوایم با لباسِ پلو خوری و پشتِ میز، یه دزد با شخصیت باشیم که دَک و پوزش رو با کامیون هم نمیشه کشید. ما نمی‌خوایم مغازه بزنیم و اسمت رو بزرگ بکوبیم سر درش. دست‌فروشی‌ت کنیم، دوره گردت بشیم و راه بیفتیم توی کوچه‌ها، خدا بفروشیم، نونش رو بخوریم. خدا اجازه؟ ما می‌خوایم بزرگ که شدیم، آدمِ خوبی بشیم.

خدایا، نمره هم ندادید، ندادید. بابامون راست می‌گفت، ما آخرشم هیچی از حساب کتاب سرمون نشد. یاد نگرفتیم چی بگیم واسمون سود داشته باشه، چی نگیم تا ضرر نکنیم. راستش، خودمون نخواستیم یاد بگیریم. تازه خیلی وقت‌ها حرفایی می‌زنیم که ضررش واسه ما می‌مونه و سودش میره جیبِ یکی دیگه. از چشم می‌افتیم که از پا نیافته. طرفم نه می‌زاره نه برمی‌داره، چنان پشتِ پایی می‌زنه که با مخ می‌خوریم زمین.
ما دست‌شون رو می‌گیریم که زمین نخورن، اونا زمین‌مون می‌زنن. زمین‌مون هم زدن باکی نیست آقا، شما دست‌مون رو می‌گیرید. ما دست‌شون رو می‌گیریم، شما دست‌مون رو می‌گیرید. ما اندازه‌ی خودمون، شما هم اندازه‌ی خودتون. اما، ما کجا و شما کجا. حساب و کتابِ ما هم، اینجوریه دیگه. اجازه خدا؟ ما نمره نمی‌خوایم. ما از شما، فقط خودتون رو می‌خوایم.

خدا اجازه؟ ما خیلی دوستتون داریم. اسم‌تون که میاد، دل‌مون غنج میره. وقتی می‌فهمیم یکی رو خیلی دوست دارید، دلمون هُری می‌ریزه پایین. می‌تِرِکیم. در این مورد، ما واقعا حسودیم. بعدش با خودمون فکر می‌کنیم، این همه شاگرد اول، این همه معدل الف‌، این همه از ما بهترون، مایی که نیمکتِ ردیفِ آخر جامونه، اصلا دیده میشیم؟ ما رو چه به این حرف‌ها. نا امید میشیم آقا. نه از شما آقا، از خودمون.

به زندگی‌مون که فکر می‌کنیم، خجالت می‌کشیم. با این حال، می‌شینیم زندگی‌مون رو می‌ریزیم رویِ دایره، چرتکه میندازیم، حسابِ دو دو تا چهار تا که می‌کنیم، می‌بینیم هر چی هم که بد باشیم، تویِ زندگی‌مون لحظه‌هایی داشتیم، که اون بالا قند تویِ دلتون آب کنه آقا. که پُز بدید که این رو می‌بینی؟ آها، آره، همین پسره! با منه ها، داره با من حرف می‌زنه. دوستم داره. دوستش دارم. کِیف کردی واسه خودت. خداییش اینجور بوده دیگه، نبوده؟

ما نمیگیم آدم خیلی خوبی بودیم. خداییش دیگه خیلی هم بد نبودیم. آقا، ما از شما ممنونیم که خواهر کوچولوی من مهربون داریم. آخه وقتی بهاره  با ما حرف می‌زنه، چشمایِ معصومش رو که نگاه می‌کنیم، می‌فهمیم دوست‌مون داره. وقتی هنوز بغل‌مون میکنه و قربون صدقه مون میره، وقتی سرمون رو می‌زاره روی پاهای کوچیکش و موهامون رو با دست‌های مهربونش ناز می‌کنه و میگه که ما مهربونیم، ما باور می‌کنیم. دل‌مون قرص میشه به خودمون.
وقتی اون دختر کوچولو دوست‌مون داره… مگه میشه بد باشیم

alireza aghili بازدید : 136 چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

شب است…
و شبِ یک پاییز

آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم می‌گذرد…

 

هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفس‌هایم در هوا ناپیداست
تنها نشانه‌ام از راه
جدولِ کنار خیابانی‌ست
که پا به پای تنهاییِ من می‌آید…
نه راه پیداست و نه حتی بی‌راهه‌ای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی…

تو هم که نیامدی.

 

و این من هستم…
مردی ایستاده
در امتدادِ خیابانِ یک پاییز
از فصل‌ها لبریز
از فاصله‌‌ها سرشار
آن سوی دلواپسی‌ها
آن ورِ تنهایی

این سمتِ دلتنگی دارم جاده‌ی مه گرفته‌ی بی‌انتهایی را
بی‌مقصد
بی‌تو
با عشق
پیاده، راه می‌روم
پاهایم بر آسفالت سرد جاده‌
من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر
او در این نزدیکی…

تو هم که نیستی.

 

طوری نیست بانو!
من، که
من که عادت دارم
تو، که
تو که می‌دانی
پاییز که می‌آید
من،
تنها، کمی تنهاتر هستم.

 

بیست و شش پاییز گذشت
از آن روز،
که تو نیامدی
حالا دیگر،
من و تنهایی،
با هم،
سال‌هاست که تنها نیستیم.

 

بیست و شش پاییز است
که با دسته گلی در دست
به نیمکت‌های دونفره‌ی خالی
سلام می‌دهم
و بیست و شش پاییز است
که به احترامِ درخت‌،
یک خیابان، سکوت می‌کنم

 

بیست و شش پاییز است
که نمی آیی
و بیست و شش پاییز،
که دلتنگ آمدنت هستم
بیست و شش پاییز را گریستن کافی نبود؟
تو را به جانِ گل‌های چینِ دامنت
مگر این تقویم، بهار ندارد؟!

 

پاییز که می‌آید
تو که نمی‌آیی…
درخت‌ها عاشق‌تر می‌شوند
بوی تنهایی و عشق می‌آید…
کجایی بانو؟

 

پاییزِ بیست و هفتم آمد بانو
تو نمی‌آیی؟ …
بگو
از من
تا چشم‌های تو
چند پاییزِ دیگر فاصله باقی‌ست؟
های بانو…
چقدر عشق صبوری می‌خواهد…
چقدر فاصله پیداست
و چقدر عشق!
چقدر عشق اینجاست…
غمت مباد بانو!
فاصله‌ها
هرگز حریفِ عشق نخواهند شد

 

مسافری سیگار به دست
با عجله پیاده شد
. . .
صدای خورد شدن برگ‌های خشکِ یک درخت
زیر پاهای غریبه‌ای که دوان دوان می‌دوید
دلم را ‌لرزاند…
چرا آن غریبه، برگ‌ها را ندید؟…
آیا آن غریبه،
عشق را می‌فهمید؟!

 

باران می‌آید…
نمناکیِ آسفالتِ باران خورده
بوی چشم‌های مرا می‌دهد
خیسیِ پیاده‌رو ها
چقدر به خیسی چشم‌هایِ من می‌مانَد…
من،
آخر من،
تو که نبودی،
کجا این همه گریسته‌ بودم ؟!
باران می‌بارد…
و ته سیگارِ گوشه‌ی پیاده‌رو
در جوب آب می‌رقصد…
ماهِ آبان باید باشد…

 

اینجا شب،
اینجا،
پاییز است…
و بویِ رخوت می‌آید
تنها، درختانِ لختِ تنها
که شاخه‌هایشان را به کلاغ‌ها بخشیده‌اند
در انتظار چیزی،
ایستاده، بیدارند…
من و درخت‌های پاییزی
سال‌هاست، منتظر آمدنت هستیم…

 
من و درخت‌ها
نمی‌خندند
غمگین‌اند بانو…
سایه ندارند درخت‌ها
بیا تا جوانه کنند
بیا و شکوفه‌های گیسوانت را
به شاخه‌های سخاوت درخت ببخش
و مهربانی چشم‌هایت را به چشم‌هایم…
بیا و باران را به طراوت دست‌هایت مهمان کن
و نگاه مرا به لبخندت…

 

بیا بانو…
بیا…
بیا تا با هم
خدا را هم
به تماشای عشق‌، بنشانیم

 

بیا و برایم حرف بزن
در امتداد خیابانی بی‌انتها
تا آخرِ پاییز
تا آخرِ دنیا
با تو قدم خواهم زد
و با هم
به تمامِ نیمکت‌های دونفره‌ی شهر،
سلام خواهیم کرد
اصلا،
به هر کسی که تنها بود
سلام می‌دهیم
بیا و تو فقط حرف بزن
گوش خواهم داد
یاد خواهم گرفت
دوست خواهم داشت…

 

من، از واژه‌های تو
و سکوتِ چشم‌هایت
با اشکِ چشم‌هایم
و مهربانیِ نگاهت
پیراهنی از شعر خواهم بافت :
از
خدا خواهم گفت
و از تو بانو، از عشق

و حرف‌هایم را…
حرف‌های تو را بانو!
به کودکیِ آب و آیینه گره خواهم زد
آنوقت،
راه خواهم افتاد در شهر
خواهم بخشیدش به دخترک معصوم گل فروش
به پرنده‌ی در قفس و پسرک فال فروش،
به آن پیرمردِ غمگینِ کبریت فروش…

 

نترس بانو!
چیزی به من نمی‌فروشند
تنها،
لبخندی خواهند بخشیدم
هر چه لبخند که می‌گیرم
دسته دسته می‌چینم
و یک‌جا
می‌نشانم بر لبانت
بخند بانو
هِی بخند…
تو که یک‌بار بخندی
لبخندهای نزده‌ی بیست و شش تحویلِ سالِ من
یک‌جا، تلافی می‌شوند
عیدِ من وقتی می‌آید
که تو خندیده باشی…

 

بانو
بانوی عزیزم
تو که تعبیر پاییزهای رفته‌ای
تو که وعده‌ی بارانی
تو که بانوی منی…
بهارِ نیامده
دارم اینجا
پا به پای درختانِ زرد
نیامدنت را نظاره می‌کنم
من منتظرت هستم بانو…
حالا، تو باز هم نیا
من دوباره منتظرت خواهم ماند
شاهدمان هم، همین درخت‌های عاشق
درخت‌های زردِ تنها
اصلا همین کلاغ‌هایی
که گاه به گاه، خواب را از چشم خفته‌ها می‌ستانند
نشان به نشانِ بچه‌ گربه‌ی خیس
بارانِ پس‌فردا
همین حرف‌ها…

 

من هر شب
به شوقِ آمدنت
با ستاره‌ها
بیدار می‌مانم
و هر روز صبح
به نیتِ چشم‌هایت
پنجره را باز می‌کنم

 

تو هِی نیا…
و من باز
زیر باران
با چشم‌های خیس
آسمان را نظرِ آمدنت خواهم کرد…
دل‌گیر مباش بانو…
باران که بیاید
کسی هم اشک‌های مرا نخواهد دید
تنها تو
تو تنها، دعای باران را از یاد مبر…

 

یک شبِ پاییزیِ سرد
به خیابانی که بوی دلتنگی
 و خدا می‌دهد
و درخت‌های لختِ عاشق در آن بیدارند
بی‌خبر بیا
از باران و ستاره‌ی صبح
از پرنده‌ی خیس و خسته
و از نیمکت‌ِ دونفره‌ی تنها
سراغ ازمردی
بگیر…
که سال‌ها پیش از آنکه بشناسی
که پیش از آنکه بدانی
بانوی شعرهایش شدی…

alireza aghili بازدید : 126 چهارشنبه 14 اسفند 1392 نظرات (0)

دنیا که مال پولدارا …. خدا مال آدم خوبا…. 

ستاره های آسمون،همش مال بیچاره ها….

قشنگی خورشید و ماه، اونم مال دیوونه ها….

یه آسمون مهتابی ؛ سقف سر بی خونه ها….


بارون برای عاشقا ؛ گریه برای هممون…

 

دلخوشیای زندگی برای از ما بهترون….


اینارو گفتم و حالا مونده فقط آدم بدا…

               

 اگه توهم مثل منی،دنبال ردپا بیا…


بدا مگه دل ندارن ؟ با خدا حرفی ندارن؟…

کی گفته ناامیدن و خوابای برفی ندارن؟….

اگه صدامو میشنوی بال شکستمو ببین….
 
زبون خستمو ببین؛نگاه خستمو ببین…

بگو که تقصیر کیه؟تقصیر ماست؛ یا زندگی؟…
 
 چقدر دلم تنگه برا روزای پاک بچگی!!!

اگه هنوز بچه بودیم !؛ اگه بزرگ نمیشدیم!…
 
 به هر دری نمیزدیم ؛ این همه گرگ نمیشدیم!

خدا جونم خودت نذار بازم بهونه بیارم …
 
 قبول دارم خوب نبودم…قبول داری دوست دارم؟

پس جای آدما عوض … بدون هیچ قصد و غرض ….
 
بهشت مال آدم خوبا…..خدا مال آدم بدا
alireza aghili بازدید : 107 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

تا حرف عشق میشه من میــــرم     من سخت از این حرفا دورم


منم یه روز عاشقی کردم                  از وقتی عاشق شدم اینجورم


دارو ندارم پای عشقم رفت            چیزی نموند جز ، درد نامحدود

این جای خالی که تو سینم هست  قبلاً یه روزی جای قلبــم بود

 

این روزگار بد کرده با قلبم              کم بوده از این زندگی سهمم


دلیل می بافم برای عــــشق          برای چیزی که نمی فهمم


از آدمای شهر بیزارم                    چون با یکی شون خاطره دارم

به من نگو با عشق بی رحمی        من زخم دارم تو نمی فهمی


غریبه ام با این خیابونا                    من از تمام شهر بیزارم

از هرچی رابطست می ترسم        از هرچی عشقه من طلب کارم


همین که قلب تو مردد شد             در دل من خاطره ای رد شد


از وقتی عاشقش شدم ترسیدم       از وقتی عاشقش شدم بد شد

alireza aghili بازدید : 86 شنبه 26 بهمن 1392 نظرات (0)

فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن

تو مال من نمیشی دل خوشم نکن

فکرشم نکن

منتظر نباش اگر چه غرق دل تو اشک و گریه هاش

نمی ذارم بیاد به گوش تو صداش منتظر نباش

حالا که یکی دیگه کنارت

تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتت

تو واسم یه عکسی روی میز من

قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من

فکرشم نکن ، فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا

یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا

من بی تو یه درد بی نهایتم گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم

فکرشم نکن

بعضی حرفا می سوزونه قلب آدم و

بعضیا یه حرفایی میگن به آدم و

کاش تو مثل بقیه نبودی با دلم

درد عشق تو رو کشیدم.ای خدا دلم

حالا که یکی دیگه کنارت

تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتت

تو واسم یه عکسی روی میز من

قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من

فکرشم نکن ، فکرشم نکن دوباره مثل اون روزا

یه عالم حرفای دوتایی باشه بین ما دوتا

من بی تو یه درد بی نهایتم گمون کنم تا آسمون رسیده این شکایتم

فکرشم نکن

alireza aghili بازدید : 66 دوشنبه 11 آذر 1392 نظرات (0)

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند

آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند

 

شادم تصور مي‌كني وقتي نداني

لبخندهاي شادي و غم فرق دارند

 

برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را

ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان

با اين حساب اهل جهنم فرق دارند

 

بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن

پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

alireza aghili بازدید : 91 دوشنبه 11 آذر 1392 نظرات (0)

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

 

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما دوست عزیز وبلاگم چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 152
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 63
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 261
  • بازدید سال : 1,011
  • بازدید کلی : 20,947
  • کدهای اختصاصی
    شمارنده آیه قرآن تصادفی دانشنامه عاشورا